کد مطلب:314214 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:218

به ذهنم رسید که او اباالفضل العباس است
35. سید محسن شبر خودش فرزند علامه بزرگوار سید ابراهیم شبر (ابوعدنان) كه هم اكنون ساكن قم می باشد نقل كرد:



[ صفحه 658]



هنگامی كه توسط عمال صدام در نجف دستگیر شدم بعد از مدتی از نجف مرا به ساواك بغداد منتقل كردند و در سلول انفرادی مورد شكنجه ی روحی و جسمی قرار دادند. بعد از شش ماه شكنجه های وحشتناك، قدری تخفیف به من داده، مرا به زندان عمومی منتقل ساختند.

بعد از مدت كوتاهی در یكی از روزها سه جوان از نجف (اهالی نجف) را بر ما وارد كردند كه یكی از آنها را قبلا می شناختم. او از خانواده ی آل حبیب بود، هنگامی كه از ایشان پرسیدم كه برای چه تهمتی زندانی شده اید؟ گفتند: ما را به تهمت قتل یكی از دانشجویان دانشگاه مستنصریه، از دانشگاه گرفته و به اینجا آورده اند، در حالی كه به خدا قسم ما هیچ گونه اطلاعی از قتل وی نداریم.

سید محسن شبر می گفت: هنگامی كه وقت نماز می شد با كمال خضوع و خشوع به درگاه خداوند متوسل می شدم و خصوصا در قنوت متوجه خدا بودم. لذا آن سه جوان از من خواسته بودند در این ساعات برای رهاییشان دعا كنم، زیرا آنها گناهكار نبودند.

گفت: بعد از نیمه شب برخاستم، وضو گرفتم برای نجات و گشایش در كار آنها دو ركعت نماز قربة الی الله تعالی خواندم و سپس به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شدم چون قبل از این به حضرت سیدالشهداء علیه السلام متوسل شده و نتیجه نگرفته بودم و پس از نماز و توسل به علت تنگی جا و ضیق مكان، به همان حالت سخت و مشكل اول زمین نشستم، یك مرتبه خواب بر من غلبه كرد و در عالم رؤیا مشاهده كردم گویا در اتاقی هستم كه چهارده شخصیت در آن حضور دارند (من خود آنها را یكی بعد از دیگری شمردم). نزدیك درب اتاق نیز مرد باهیبت و درشت اندامی قرار داشت كه دارای محاسنی انبوه بود و چفیه بر سر داشت. به ذهنم رسید كه او ابوالفضل العباس علیه السلام است. پس روبرویش نشسته، او را با لهجه ای ساده و عامیانه مخاطب قرار دادم و گفتم:

یا عباس، تو چرا ما را از این زندان رها نمی كنی؟! چرا چاره نمی كنی؟! می گویند تو شجاعی، چرا ما را از دست مجرمین رها نمی كنی؟!



[ صفحه 659]



حضرت لبخند زد و با روی باز به من نگریست ولی من با چهره ی غضبناك به او گفتم: آیا می خندی و ما در آتش می سوزیم؟! یك مرتبه استوار نشست و اشاره به آقایی نمود كه در كنار او نشسته بود و گمان بردم حضرت سیدالشهداء علیه السلام می باشد. با همان زبان ساده عرضه داشتم: مرا با حضرتش كاری نیست. شش ماه هست كه به او متوسل شدم و توسلم را اجابت نفرمود! این مرتبه توسل به شما كرده ام برای بار دوم لبخند زد، و من نیز مجددا در حالی كه ناراحت بودم به وی گفتم: آیا می خندی، در حالی كه ما در آتش سوزانیم؟ بعد از آن به من گفت حاجتت چیست؟ گفتم: این بیچاره ها (سه جوان) به تهمت قتل گرفتار شده اند، در حالی كه بی گناهند، آنها را از این گرفتاری برهان، كه صبرشان پایان یافته است. سپس از خواب بیدار شدم. صبح روز دوم نگهبانان آمدند، سه جوان را صدا زدند و گفتند كه به خانه هایتان بروید. و به این ترتیب خدا به بركت ابوالفضل العباس علیه السلام، دعای ما و آنان را مستجاب كرد. [1] .


[1] جلد دوم ذكرياتي: ص 120.